تن پوشِ سپیدِ برف بر تن کرده
با باد هوای قصه گفتن کرده
بی فایده است، ماندن گنجشکان
وقتی که درخت قصد رفتن کرده
م. مزیدی
تقدیم به خاک عزیز وطن:
بسی گلهای پرپر دارد این خاک
به دل سودای دیگر دارد این خاک
هزار اسطوره در خود پروریده
هزار افسانه از بر دارد این خاک
م. مزیدی
در این اوضاعِ عقرب در قمر گم
در این آشفتگیِ حالِ مردم
نگه کن رونق بازار ما را
رکود اندر رکود اندر تورم
م. مزیدی
دوستان عزیزم سلام
در سال جدید با یک نیمایی به روز شدم.
بی صبرانه منتظر نقدها و نظراتتان هستم.
:::
وقتی که تا یک ماهِ آینده
دولت به اجرا می گذارد
طرح یکسان سازیِ نرخ رفاقت را
وقتی محبت
در میانِ ده قلم کالا،
ضروری نیست
سرخطِ اخبار جهان وقتی
بسیار بیش از مهربانی، عاشقِ جنگ است
چون می شود
کمبود ها را با کمی یارانه جبران کرد
وقتی که باران نیز
رفتار او سرشارِ تبعیض است
فعل نفهمیدن
در جمع پرتشویشِ خصلت های انسان
بهترین چیز است
م. مزیدی
93/1/20
چهارشنبه
:::
سلام
زمستان نیز رفتنی شد و همچنان حرفی نیست که شایسته ی بر زبان آوردن باشد. جز دلتنگی های همیشگی و بی حوصلگی های تکراری.
شاید این نیمایی صدایش از من رساتر باشد...
این روزهای واپسین، قلبم
دردِ زمستان را به تن دارد
پیچیده بوی غنچه های باغ در کوچه
اما طنینِ این صدا مثل همیشه
از زمستانی ترین غم ها سخن دارد
حال و هوای آخر اسفند
با خویش دارد بغضِ دلگیری
یک کینه ی دیرینه گویا
با من بیچاره از عهدِ کهن دارد
:::
پشت نقشه
در سپیدایِ دلِ کاغذ
آن وسط های کمی از آخرین پونس
جنوبی تر
ناکجا آبادِ بی رنگی ست...
عاقبت دیدی خیابانی شدم
کاش دستم را نمی کردی رها
کاش دستت
چون حواست
پرت دستان کسی دیگر نبود
در گذرگه باد می پیچد
در گذرگه باد با فریاد می پیچد
ابرهای تیره می بارند
بر سر دلشوره های دشت
مروارید می کارند
خش خش آهنگین صدایِ گام هایِ
آخرین سرباز پاییزی
به گوشِ
ترکه های تردِ تبریزی
دانه های ترس می کارد
آخرین سرباز
ساز و برگش برف،
باران
باد
ایستاده بر مه آلوده گذرگاهِ سیاهِ آخرِ پاییز
تک درختِ ارغوانی پوش
در عبور آخرین سرمای تن فرسای پاییزی
می شمارد برگ هایش را
با هزاران آرزو رنگین،
به استقبال یلدایی ترین شب،
ارغوان تن پوشِ رویا رنگ پوشیده ست
نو عروسِ سرخ رو،
پاییز
باد می پیچد در اندامش
پوشش زرد زمردگون
به روی خاک می غلطد
لرزه بر اندام،
عریان جامه
می سپارد زلف خود بر باد
روی پلکش می نشیند
نرم نرمک خواب
تک درختِ خشک عریان جامه
در سوزنده سرمای زمستانی،
خواب می بیند
خوابِ تن پوشِ سپیدِ
تار و پودش برف،
خواب می بیند درون برف فرشِ دشت،
شاخه ها بگشوده سوی آسمان
بی هیچ تشویشی
می شمارد بر فراز دست هایش
دسته های ماتمآهنگین عزاپوشِ کلاغان را
همیشه در حال چیدن ساکم بودم
اول کتاب هایم را می گذاشتم
بعد وسایل ظریف تر
و روی همه آنها
تنهاییم را
آمدی نگار من
آمدی ولی نبود
دست های خالی تو
یار من
آمدی ولی
اخم کردی و گذشتی از کنار من
آمدی گذشتی و
باز من ز هرچه شور زندگی
تهی شدم
باز من
خط خطی تر از تمام مشق های
بچگی شدم
باری به هر حالی
که حالی باشد و
باری به هر سویی
کز آنسو باد می آید
بی بار و بر،
حال و هوای حالمان ابری
بنشسته بر پرچینِ پر خاشاکِ باغِ آرزومان
برفِ دلتنگی
ما چشم ها را بسته ایم اما
باری به دوشِ ماست
تنهایی
شیشه های شکسته
و خانه هایی،
که سرپناه توله های سگِ ولگرد
دهکده ای که دیگر
آدم هایش را به یاد ندارد
۹۱/۱۱/۷
به :
شهید مجید امیری
که در شب تولد ۲۱ سالگی اش رفت تا یک تن و نیم مواد مخدری که روی همه کیسه های آن نوشته بود مقصد : تهران
هرگز به مقصد نرسد.
http://news.police.ir/NCMS/FullStory/?Id=243842
قلب من
حجم آتشی ست
در سرم قیامتی ست
داغ تازه ای دوباره بر دلم
ای وطن نگاه کن
باز یک شهید تازه آمده
ای وطن چه با سعادتی تو
کاینچنین هنوز
هر زمان شهید تازه می رسد ز راه
هان]
ای وطن
با تو ام وطن
چیست خون بهای خاک تو
قطره قطره خون
بهای ذره ذره خاک تو
خون بهای خاک تو
هر وجب-شهید
۹۲/۲/۳
باز آمدم آخر به دامانش
شیراز را مست و جوان دیدم
باران فروردین و عطر یاس های خیس
نارنج هایش بوی دنیای دگر می داد
نارنج و سرو و یاس و فروردین طنازش
از من به جز دیوانگی کاری نمی آمد
90/2/5
از عمق تاریک تاریخمان می آیند
با سرهای بریده
و چشمان از حدقه در آمده
زل می زنند به ما
به چشمانی که
عجیب شباهت دارند
به چشمان آقامحمدخانی
که می گویند:
بی تخم و ترکه از دنیا رفته بود
۹۲/۲/۱
من گناه های کرده و نکرده را /
اعتراف می کنم که...
دست من نبود /
چشم، گوش می کنم به حرف تو /
چشم می گذارم و قبول می کنم که /
تا تو بازگشته ای /
به خواب رفته باشم و...
خواب هم عجب حکایتی ست
جمعه ۳۰/۱/۹۲
مه پریرویان شیرازی
دانه های مستِ شهدآلودِ انگورید
بکر و بی آلایشِ تیرِ نگاهی
لطمه ی دستی
چشم ها مخمور و شورانگیز
غنچه ی نشکفته ی لب ها
عسل طعمِ جنون آمیز
در حلاوت، مه پریرویانِ شیرازید
واله و شیدا و بی پروا و کفرآمیز
۹۱/۱۱/۶
آنگاه که نیما
آن پیرمرد شمالی
تبر برداشته بود
و کمر شعر را می شکست
هرگز با خود نمی اندیشید که
هیزمی فراهم خواهد ساخت
برای سوزاندن جهان
۹۱/۸/۱۹
خطّه ی خورشید
هرگز ندیده ام چنین نستوه و استوار
آنسان که مردمانِ خطّه یِ خورشید بوده اند
چون کوه، سربلند
چون رود پر خروش
چون ماه شب شکن
چون خواب دلنشین
۹۱/۴/۳۰
اعتماد به نفسم را
روی پیشخوان مغازه
جا گذاشتم
کنار دسته شکسته عینکی
که انسان های دور و برم را
زیرچشمی می پایید
۹۱/۱۰/۲۱
بیست نفر رفتیم
چهار نفر برگشتیم
و شانزده نفر
که مانده بودند
و تکه تکه شده بودند
با تیربار گرینوف،
دوشیکا
و قناسه هایی که خال پیشانی زده بودند
۹۱/۱۱/۸
از یاد برده ام
تمام نام هایی را
که آموخته بودم
حتی به یاد ندارم
سیب بود یا گندم
چه خاک دامن گیری دارد زمین...
دی 1391
ما چه بیچاره ایم
آنگه که دشمنانمان
پیش از حمله به عراق، لبنان یا غزه
به دوحه و ریاض سفر می کنند
27/10/1391
یگان را به باد داده بود
سرباز نگهبانی
که فراموش کرده بود
تیرهای مشقی
هرگز سلاحی را مسلح نکرده اند
۹۱/۱۲/۱۱
میگ ها دشمن بودند
آن زمان که خلبان هلیکوپتر
در آخرین لحظه
آرزو کرده بود
« در خاک ایران سقوط کند »
۹۱/۱۲/۱۳
مرزها را بر خواهیم داشت
از آب های گل آلوده ی مسموم خواهیم گذشت
و آغوشمان را
به وسعت بشریت خواهیم گشود
۹۱/۴/۳۰
مردمان سرزمین من
اگرچه دستانشان تنگ است
اما آنقدر سخاوتمندند
که آرزوهایشان را
با تمامی مردمان دست تنگ جهان
تقسیم کرده اند
۹۱/۴/۳۰
هزاران درخت نورانی
در شهرها کاشته ایم
تا فراموش نکنیم
خدایی را که روزی با انسانی سخن گفت
۹۱/۸/۱۸
باد، دانه های خشم ما را
در سراسر جهان می پراکند
و ما با فریاد تکثیر می شویم
و شکوفه های آزادی
هم رنگ لاله های سرخ گون
در تمامی خاک های مستعد
خواهند رست
این بار آزادی
به رنگ لاله ی سرخ ماست
و تمامی خیابان ها و میدان های جهان را
به آزادی تغییر نام خواهیم داد
۹۱/۴/۳۱