دوستان عزیزم سلام
در سال جدید با یک نیمایی به روز شدم.
بی صبرانه منتظر نقدها و نظراتتان هستم.
:::
وقتی که تا یک ماهِ آینده
دولت به اجرا می گذارد
طرح یکسان سازیِ نرخ رفاقت را
وقتی محبت
در میانِ ده قلم کالا،
ضروری نیست
سرخطِ اخبار جهان وقتی
بسیار بیش از مهربانی، عاشقِ جنگ است
چون می شود
کمبود ها را با کمی یارانه جبران کرد
وقتی که باران نیز
رفتار او سرشارِ تبعیض است
فعل نفهمیدن
در جمع پرتشویشِ خصلت های انسان
بهترین چیز است
م. مزیدی
93/1/20
چهارشنبه
:::
سلام
زمستان نیز رفتنی شد و همچنان حرفی نیست که شایسته ی بر زبان آوردن باشد. جز دلتنگی های همیشگی و بی حوصلگی های تکراری.
شاید این نیمایی صدایش از من رساتر باشد...
این روزهای واپسین، قلبم
دردِ زمستان را به تن دارد
پیچیده بوی غنچه های باغ در کوچه
اما طنینِ این صدا مثل همیشه
از زمستانی ترین غم ها سخن دارد
حال و هوای آخر اسفند
با خویش دارد بغضِ دلگیری
یک کینه ی دیرینه گویا
با من بیچاره از عهدِ کهن دارد
:::
پشت نقشه
در سپیدایِ دلِ کاغذ
آن وسط های کمی از آخرین پونس
جنوبی تر
ناکجا آبادِ بی رنگی ست...
دریا بیا، دریا بیا
من خسته ام
دریا بیا
من کوله بارم بسته ام
دریا بیا
من منتظر بنشسته ام
دریا بیا یک موجِ دیگر مانده تا
دریا شدن
یک موج دیگر مانده تا
عصیان گر و آزاد و
بی پروا شدن
دریا بیا
آغوشِ مواجت برویم وا بکن
دریا بیا
من را چو خود دریا بکن
دریا بیا یک موج دیگر مانده تا
گیری مرا
در عمقِ تاریکت به بر
آغوشِ موجت واکن ای دریا
مرا با خود ببر
عاقبت دیدی خیابانی شدم
کاش دستم را نمی کردی رها
کاش دستت
چون حواست
پرت دستان کسی دیگر نبود
آزموده ای مرا هزار بار
آزموده ای مرا هزار نسل
آزموده ای مرا هزار سال
آنچنان که روی این سیاهِ خاکیِ زمین
از برای یک هبوطی دگر
جای دیگری نمانده است
آزموده ای و باز داده های موردی جدید
ساده می کند جواب این سوال را
احتمال رستن یک از هزار را
مورد شماره ی جدید آزمون منم
نسل یک هزارم نژاده ی بشر
آدم هزاره ی جدید
آدم هزاره ی سیاه
آزمون نسل شوربخت من
شروع ناشده تمام می شود
روز سر نیامده
روزگارِ من سیاه می شود
ناله های بخشش شبانه ام تباه می شود
من به عمق خالی درون خود سقوط می کنم
این بهشت وعده داده پیش کش
لحظه ای درنگ کن هبوط می کنم
در گذرگه باد می پیچد
در گذرگه باد با فریاد می پیچد
ابرهای تیره می بارند
بر سر دلشوره های دشت
مروارید می کارند
خش خش آهنگین صدایِ گام هایِ
آخرین سرباز پاییزی
به گوشِ
ترکه های تردِ تبریزی
دانه های ترس می کارد
آخرین سرباز
ساز و برگش برف،
باران
باد
ایستاده بر مه آلوده گذرگاهِ سیاهِ آخرِ پاییز
تک درختِ ارغوانی پوش
در عبور آخرین سرمای تن فرسای پاییزی
می شمارد برگ هایش را
با هزاران آرزو رنگین،
به استقبال یلدایی ترین شب،
ارغوان تن پوشِ رویا رنگ پوشیده ست
نو عروسِ سرخ رو،
پاییز
باد می پیچد در اندامش
پوشش زرد زمردگون
به روی خاک می غلطد
لرزه بر اندام،
عریان جامه
می سپارد زلف خود بر باد
روی پلکش می نشیند
نرم نرمک خواب
تک درختِ خشک عریان جامه
در سوزنده سرمای زمستانی،
خواب می بیند
خوابِ تن پوشِ سپیدِ
تار و پودش برف،
خواب می بیند درون برف فرشِ دشت،
شاخه ها بگشوده سوی آسمان
بی هیچ تشویشی
می شمارد بر فراز دست هایش
دسته های ماتمآهنگین عزاپوشِ کلاغان را
قطعه ای از یک شعر
.
.
.
منم که لحظه لحظه زجر می کشم
منم که درد می کشم
من آس و پاسِ دربه در
من آسمان جلِ خرابِ بی خبر
.
.
تویی که که راه می بری مرا
تویی که با نگاه می بری مرا
بیا مرا فرابخوان
به چارفصلِ تازگی
به نور، نو شدن
به چایِ تازه دم
بیا مرا...
بیا مرا...
مرا رها کن از خودم
.
.
.
مردمان عصر دلتنگی
درختِ پیرکاجِ ذهنهامان
شاخه هایش سست،
برگش زرد
سایه هایش چون تهی دستانمان کوتاه
میوه اش از دانه ی اندیشگی خالی
و درون قلبهامان
چون برون خانه هامان سرد
تمام کارهامان ناتمام و
صبرمان از کاسه ها لبریز
مردمان عصر دلتنگی!
تابستان ۹۱
سبزها، آبی ها
سهره ها، دسته ی مرغابی ها
و زمینی که پر از رُستن و برخاستن است
ما چرا زین همه پیغام سپید
سرد و افسرده و بی حوصله
یک گوشه
به پیغام کلاغی
که زِ سرشاخه ی خشکی
به سوی سایه ی افسردگیِ ذهن پرید
گوش بسپرده ایم؟
۹۲/۱/۱۵
این سرا بی پرده ی
صدها ستون
چون چوبه های دار را
اینگونه بی سامان مبین
روزگاری شهرِ شهرستان
نماد رفعت ایران
جهان اسطوره
یاقوتین نگین انگشترِ
ملک سلیمان بوده است
۹۱/۱۱/۱۰