بیست نفر رفتیم
چهار نفر برگشتیم
و شانزده نفر
که مانده بودند
و تکه تکه شده بودند
با تیربار گرینوف،
دوشیکا
و قناسه هایی که خال پیشانی زده بودند
۹۱/۱۱/۸
این سرا بی پرده ی
صدها ستون
چون چوبه های دار را
اینگونه بی سامان مبین
روزگاری شهرِ شهرستان
نماد رفعت ایران
جهان اسطوره
یاقوتین نگین انگشترِ
ملک سلیمان بوده است
۹۱/۱۱/۱۰
از یاد برده ام
تمام نام هایی را
که آموخته بودم
حتی به یاد ندارم
سیب بود یا گندم
چه خاک دامن گیری دارد زمین...
دی 1391
ما چه بیچاره ایم
آنگه که دشمنانمان
پیش از حمله به عراق، لبنان یا غزه
به دوحه و ریاض سفر می کنند
27/10/1391
از سیاره ی بهشت آمده بودیم همگی
خسته ی راه و پشیمان از گناه
خیلی وقت ها پیش بود
ما که آمدیم
زمین سنگین تر شد
و آرام تر چرخید
آنگاه، آب ها آرام گرفتند
و رستنی ها رستند
و آدم مخفیانه با خود
یک دانه گندم آورده بود
زمین سنگین تر شده بود
و آرام تر می گشت
و همه جا گندم روییده بود
حالا زمین
آنقدر آرام می گردد
که جاذبه اش را از دست داده
و قوت قالب همه گندم شده
مجبور شده ایم
دنبال یک سیاره ی قابل سکونت جدید بگردیم
که برای 7 میلیارد انسان
جای هبوط
به اندازه ی کافی داشته باشد
6/11/1391
دلم به حال شترمرغ می سوزد
نه آنقدر شتر است
که بی هیچ واهمه ای
سرش را بالا بگیرد
و سر بنهد به بیابان
و نه آنقدر مرغ
که پرواز کند
موجود بیچاره ای شده
که از چرمش کیف و کفش می سازند
شیرش را می دوشند
و با او بار می برند
هرگاه قاطری دم دست نباشد
با همه عظمتش
سرش را زیر ماسه ها می کند
تا بیچارگی اش را نبینند
20/11/1391
آه مادر بزرگ
بیهوده مگرد
دیگر هرگز کودکانت را
در حوالی تاریک و روشن شب نخواهی یافت
جا گذاشته ای در اعماق دست نیافتنی زمان
دختر بچه ی هفت ساله ات
و قرآن خطی پدربزرگ را
چه حقیر است انسان
وقتی در آشفتگی ذهن بی تاریخش
راه خانه اش را نمی یابد
بهمن 1391
مردی که
قرص های نان را
با کودکان یتیم کوچه های شبانه ی بن بست
و عدالت را
با قاتل خویش
تقسیم کرده بود
بهمن 1391
کودک بودم
قدم کوتاه بود
دستم به تاقچه نمی رسید
***
پیر شده ام
قدم خم شده
دستم به تاقچه نمی رسد
این تاقچه ی لعنتی
2/12/1391
از کودکی
تبری تیز در ذهنم جا مانده
که با آن دو شقه می کردم
همه ی افکار پلید و کفرآمیز را
27/11/1391
یخ بسته ایم از این همه سکوت
دلسردی ما آدم ها از هم
محیط را برای زیستن نامساعد ساخته
همینقدر که هزاران سال زیسته ایم
یعنی که از دایناسورها
برتر بوده ایم
و از ماموت ها نیز...
اما ترسمان از آن است
این فضای یخ زده
انسانیتمان را منقرض کند
۹۱/۸/۱۹
یک پویا نمایی سیاه و سفید
با حرکت های سایه وار
که دستان کودکانه ات را می گیرد
در عالم حجمی بی زمان از ناآگاهی
و زمانی که می ایستد
دست به عصا پیاده خواهی شد
4/12/1391
یگان را به باد داده بود
سرباز نگهبانی
که فراموش کرده بود
تیرهای مشقی
هرگز سلاحی را مسلح نکرده اند
۹۱/۱۲/۱۱
میگ ها دشمن بودند
آن زمان که خلبان هلیکوپتر
در آخرین لحظه
آرزو کرده بود
« در خاک ایران سقوط کند »
۹۱/۱۲/۱۳
مرزها را بر خواهیم داشت
از آب های گل آلوده ی مسموم خواهیم گذشت
و آغوشمان را
به وسعت بشریت خواهیم گشود
۹۱/۴/۳۰
مردمان سرزمین من
اگرچه دستانشان تنگ است
اما آنقدر سخاوتمندند
که آرزوهایشان را
با تمامی مردمان دست تنگ جهان
تقسیم کرده اند
۹۱/۴/۳۰
آنگاه که زمین در غبار قرن های خواب آلود دچار توهم شد
کلاه دغل بر سر نهادید
و بر گذرگاه های زمین
راه بستید
هرگز نمی پنداشتید
روزی این توهم تلخ به پایان می رسد؟
آنگاه که بر زمین به ستم می تاختید
زمین در تاریک اعماق ذهنش
جوانه های نازک خوابی می شکفت
خوابی که می شکوفید و تا روی زمین قد می کشید
و از سرزمین ما به شکوفه می نشست
« ما تعبیر ناگزیر خواب شکوفنده ی زمینیم »
۹۱/۴/۳۰
هزاران درخت نورانی
در شهرها کاشته ایم
تا فراموش نکنیم
خدایی را که روزی با انسانی سخن گفت
۹۱/۸/۱۸
باد، دانه های خشم ما را
در سراسر جهان می پراکند
و ما با فریاد تکثیر می شویم
و شکوفه های آزادی
هم رنگ لاله های سرخ گون
در تمامی خاک های مستعد
خواهند رست
این بار آزادی
به رنگ لاله ی سرخ ماست
و تمامی خیابان ها و میدان های جهان را
به آزادی تغییر نام خواهیم داد
۹۱/۴/۳۱
بر بلندای جهان ایستاده اید
با فانوسی در دستانتان
تا که راه بنمایید
بر قافله های شب زده ی گم کرده راه
۹۱/۴/۳۱
ما خیل آورارگانیم
از آن سوی بیابان های تفتیده
هیچ یک از بزرگان و نیاکانمان را به یاد نداریم
و دریغ از خاطره ی وطنی
تاریخ ما را طوفان شن
یک هزاره پیش یا بیشتر
با خود برد و اینک قرن هاست
در وهم سراب های بیابانی
تاریخمان را
از دوردستان هیچ و باد های نیستی
فربه و پربار پنداریم
۹۰/۵/۱۳